«تمایُز»تقدیم به «کژالِ» عزیزم از وبلاگِ «مشتی اشباح در مالیخولیا می رقصند»+سوسور گفت «در زبان تنها تمایز وجود دارد»+پاپ بندیکت شانزدهم، رهبر کلیسای کاتولیک به اهمال در برخورد با گزارش های مربوط به سوء استفاده جنسی یک کشیش آمریکایی از دویست پسر ناشنوا متهم شده است+سازمان بین المللی شفاف سازی که در مورد فساد مالی دولت ها تحقیق می کند از وجود فساد گسترده در مصر صحبت کرده و حزب حاکم حسنی مبارک، رئیس جمهوری این کشور را عامل این روند معرفی کرده است+به‌نام سعادت ملت ایران و به‌منظور کمک به تأمین صلح جهانی، امضاکنندگان ذیل پیشنهاد می‌نمائیم که صنعت نفت ایران در تمام مناطق کشور بدون استثنا ملی اعلام شود یعنی تمام عملیات اکتشاف، استخراج و بهره‌برداری در دست دولت قرارگیرد+حصه هلال، شاعره سعودی که در شعرخوانی خود از اسلام‌گرایان افراطی انتقاد کرده است، به مرگ تهدید شد.

آآآآی اونایی که جَّم شدین… نقلِ امشبو بشنفییییین…حالا نقّااال می خواااد…اَزَتّون.
نقال کفِ دستهاش رو چند بار محکم به هم کوبید و ادامه داد:
چن تّا سوال بپرسه دو سّه تّا جُوواب گیرش بیاد…ببینه اینجا کی حاضر بوده اینجا کی غایب.
نقال شروع به گشتن دورِ میدونچه که پر از بچه و پیرمرد بود و توشون یه دونه هم آدمِ جوون پیدا نمی شد کرد.آفتابِ گرم ،رنگِ پوستِ قهوه ایِ نقال رو تبدیل کرده بود به قهوه ای-عرقیِ برّاق.از سایشِ کفِ پاهایِ نقال با زمینِ خاکی میدونچه گرد و خاک خیلی نرمی بلند می شد.اوه ببخشید مثل اینکه یادم رفت سلام کنم 🙂 خرمگس سلام می کنه.خوبین دوستایِ گلم؟خیلی ممنون که بازم به من سر زدین.دلم انقدر براتون تنگیده بود که نتونستم زندگی تحتِ فی.لط.ر رو تحمّل کنم بال بال زدم اومدم اینجا تا فقط یه خورده بیشتر بتونم باهاتون حرف بزنم.جانم؟آه ببخشید یادم رفت اصلاً کجایِ خاطره بودیم.آره جونم براتون بگه که:
نقال جلویِ یه پسر کوچولویِ فکر کنم 8 ساله که نشسته بود بین جمعیت وایساد و گرد و خاکِ طلایی رنگ هم خوابید.پسر کوچولو که یه تی شرتِ راه راه با خط هایِ عمودی سفید و سیاه پوشیده بود و یه شرتِ کوچولو هم پاش بود که رنگش سفید بود و فکر کنم شبیهِ لباسِ تیمِ یوونتوسِ ایتالیا بود نگاهش رو از قوزکِ پایِ نقال به سمتِ بالا برد و همونجور بدنِ لُختِ نقال رو نگاه می کرد تا رسید به جایی که آلتِ نقال آویزون بود ،یه کم مکث کرد اما به نظرش این قسمت از بدنِ نقال زیاد جالب نبود و دوباره بالاتر رو نگاه کرد تا رسید به سینه هایِ نقال ،جایی که خیلی دوست داشت.نقال خم شد و به پسر کوچولو چشمکی زد.
پسر کوچولو همیشه این چشمک هایِ باباش رو دوست داشت.نمی دونست چرا…منم نمی دونم …باباش به حرکت ادامه داد و دورِ میدون می چرخید و تویِ یه گیلاسِ خیلی خیلی بزرگ ولی خالی از شراب ،سکّه هایِ طلایی که بچه ها و گاهی هم آدم پیرها می ریختند رو جمع می کرد و بعدش که دورش تموم شد و حسابی عرقش در اومد وایساد وسطِ میدون و گفت:حالا می خوام ازتون سوالارو بپرسم.
بعد دوباره دستش رو محکم به هم کوبید و گفت:اون کی بود که گیتاااااااار می زد؟
بچه ها داد زدن:درویش.
نقال دست کرد تویِ گیلاسِ شرابِ پر از پول و یه مشت سکه طلا برداشت و چرخید و پاشید تویِ جمعیت و چرخشش که تموم شد دوباره دستاشو به هم کوبید و گفت:اسمِ دوست پسرش ؟
پسر کوچولوش که دید کسی یادش نمی آد ،طبقِ قرارش با بابا نقالش داد زد:سروووووش.
نقال خندید و گفت:ایول پسر،تو آبرویِ این جمع حواس پرتو خریدی.
نقال ادامه داد:اونی که سکوت می کرد کی بود؟
یه پیرمردی داد زد:عبدلله.
همه زدن زیرِ خنده و وسطِ خنده ها یه پیرِزنی گفت :نه اون پسرِ پمپِ بنزینی بود.
سکوت حاکم شد ولی یه پیرِ مردِ دیگه گفت:فیرووز؟
نقال نشست کفِ میدونچه و گفت:وا مصیبتا…یَنی یِّکّی پیدا نمی شه… یادش بیاد؟
پسر کوچولوش دوباره نقشش رو بازی کرد و گفت:بی اف.
نقال بلند شد و خندید و پسر کوچولو هم خندید و مردم هم خندیدند و میدونچه و گرد و غبارهاش هم خندیدند و خورشید که اومد بخنده سرفه اش گرفت.

Comments (20)

«تعادلِ شاعرانه» تقدیم به عادلِ فردوسی پور که برنامه اش مثلِ نسیمی در جنگلِ خفقانِ خبررسانی،می وزد و گاه به گاه چالشی می شود رو در رویِ صدا و سیما+میرحسین با مرور آنچه که در سال ۸۸ اتفاق افتاد «حضور گسترده» مردم در انتخابات ریاست جمهوری اخیر در ایران را بی سابقه و نشانه ای از عزم مردم برای «تغییر، دگرگونی و استقلال کشور و حاکمیت عدالت و آزادی» دانست که به گفته او می توانست به «یک جشنواره بزرگ برای ملت» تبدیل شود.+برخی کارشناسان، کاهش ارزش پول و تورم را از علل چاپ اسکناس های درشت تر می دانند.+سالِ نو مبارک

کوچه غرق در نورِ زردِ ظهرِ روزِ اولِّ فروردین بود.جلویِ درِ مربع شکلی که تونالیته ای از رنگ نارنجی به زرد داشت که از کناره ها به سمتِ مرکز به شکلِ مربع هایی کوچک و کوچک تر می شدند تویِ یک کوچه باغ ،پیرِمردِ بلند قامتی که ریشِ قرمزِ مرتب،صورتِ کک و مکی شیری رنگ،چشمانِ سبز و موهاییِ بافته شده داشت و تی شرتِ آبیِ آسمانی و شلوارِ جینِ گرانقیمتِ خاکستری پوشیده بود و کتانیِ خوشرنگِ زردی داشت ،دستِ پسرِ تقریباً دوازده ساله ای را گرفته بود که موهایِ لَختِ سیاه رنگش جلویِ چشمان ِقهوه ای اش ریخته بود و صورتی سبزه ، صاف و بدونِ هیچ جوشی داشت.پسر جلیقه ای مشکی رویِ پیراهنِ نخیِ سفیدش پوشیده بود و شلوارِ کتانِ چسبانِ مشکی رنگی هم به پا داشت.کفشِ پسر یک کفشِ رسمی و مشکی رنگ بود و یک حلقه دورِ شستش و یک زنجیر نازک هم دورِ گردنش انداخته بود.
پیرِمرد خم شد و درِ گوشِ پسر چیزی گفت که من نشنیدم.
اوه ببخشید خودم رو معرفی نکردم.من خرمگس هستم و اون روز اتفاقاً تویِ اون کوچه باغ مشغولِ یک پروازِ تنبل بودم.
پسر بلند خندید و گفت:اگه تنهایی پس چرا می گی «ما»؟
پیرِ مرد خندید و گفت:عادت کردم.
پسر صورتش رو به بدنِ پیرمرد نزدیک کرد و گفت:از ادکلنت خوشم می آد بویِ میوه می ده.عادت کردی؟
پیرِمرد گفت:خوب من چند روزیه که تنها شدم.قبلاً اینجا یه درویش زندگی می کرد.اون یه خانقاه داشت ولی نمی دونم چرا خانقاهش رو ترک کرده بود.دوباره برگشته اونجا.
پسر دوباره خندید و گفت: شما نمی گی من به بابام چی بگم ؟
پیرِمرد گفت:به بابات؟

Comments (17)

« Newer Posts